بچه بودیم
سال سوم دبیرستان اگر اشتباه نکنم،بعد از ظهر با دوچرخه از مدرسه برمیگشتم.
ظاهراً یکی از کلاسای هنرستان دخترانه سرکوچه مون معلم نداشتند و اونها هم از فرصت به دست آمده استفاده کردند و از پنجره اومده بودند بیرون و هر کی رد میشد از اون بالا یه تیکه مینداختند و مردم بیچاره هم هیچی نمیگفتند.
تااینکه نوبت به ما رسید:
"خوشتیپ،دوچرخه تو میدی یه دور بزنیم؟"
مانیز هم درجا با دوچرخه دور زده، جلو در هنرستان توقف نموده ،زنگ را به صدا درآوردیم و از پشت آیفون تقاضای حضور فیزیکی یکی از مسئولین را طلب کردیم.
یه خانم جوان که نمیدونم ناظم بود یا معاون اومد جلو در و گفت بفرمایید؟
گفتم خانم ببخشید،این دانش آموزاتونو کنترل کنید آخه اینطوری نمیشه
گفت چیشده؟
- هرکی رد میشه یه تیکه و کنایه میندازن
-کی؟کو؟کجا؟کِی؟
-اوناهاش بالای سرتون از اون پنجره
-باشه چشم بهشون تذکر میدم
-خیلی ممنون.با اجازه
فوقع ما وقع
خاطره دوران ناشی گری بود،خیلی نکته نداشت،تازه نقطه ضعف هم داشت که مقداری عصبانیت قاطی کار بود