پیام مهربانی

مشخصات بلاگ
پیام مهربانی
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ب.ظ

احساس کن

چه حسی داره وقتی مرگ خودت رو در دو قدمی با چشمات بینی؟

چطور میشه اگه یک روز یا یک هفته قبل از مرگت رو بهت خبر بدن؟

تا حالا لحظات آخر زندگی یک اعدامی رو تصور کردی؟

میتونی خودت رو جای اون بذاری؟

وقتی که همه چیز برات تموم شده.نه راه فراری هست نه راه نجاتی.

چشمت که از دور به طناب میوفته با واقعیت روبرو میشی.دلت میخواد باور نکنی.ولی میبینی که با پای خودت داری میری که تموم بشی.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۰
علیرضا ن
يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ق.ظ

واعلموا انما اموالکم و اولادکم فتنه



پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد
 و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»

پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»

پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»

صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید.
واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۳
علیرضا ن
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ

دنیای مجازی

تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم
یه پسر 5 6 ساله امد گفت عمو یه ادامس
میخری
گفتم همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم
گفت باشه نشست
بعد مدتی گفت :عمو داری چیکار میکنی
گفتم تو فضای مجازی میگردم
گفت اون دیگه چیه عمو
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه
گفتم عمو فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی
گفت عمو فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم
گفتم مگه اینترنت داری
گفت نه عمو
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه
تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم
صبح خواهرم میره بیرون چون پول نداریم میگن تن فروشی میکنه ولی نمیفهمم وقتی میاد خونه تنش سر جاشه
من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم
مگه این دنیای مجازی نیست عمو
اشکامو پاک کردم
نتونستم چیزی بگم .
فقط گفتم اره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
علیرضا ن
دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

پارادایم اجتماعی

موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موش دید؛
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید؛
از مرغ برایش سوپ درست کردند؛
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند؛
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد؛
و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد
"کلیله و دمنه"
تقدیم به کسانی که فکر می کنند اتفاقات جامعه به آنها ربطی نداره ...

 

همبستگی اجتماعی در امر به معروف

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۵۱
علیرضا ن
شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

خاک زنده

خیلی جالبه به امتحانش می ارزه !


گوشی های لمسی رو ﺑﺎ اشیاء نمی توان ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ،یعنی اگه روی گوشی یک شی بکشید یا فشاردهیدکار نمیکنه؛ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩﺑﺎﺷﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﻣﻬﺮنماز ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ . ﻫﺮ ﺟﺎﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﺎﺭ می ﮑﻨﻪ باﻣﻬﺮ ﺑﮑﺸﯿﺪ.
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩه است ﺧﺎﮎ ﺯﻧﺪه است. ..
ﺍﻻﻥ ﺑﺎﻣﻬﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺸﯿﺪ...
بدن ما هم از خاکه ،جالبه!
این ثابت می کنه که خاک قدرت دفع وجذب امواج رو داره وبا هر بار سجده برخاک انرژی منفی صادر از بدن را جذب و انرژی های مثبت در خاک را به ما ارسال می کند و با این عمل جلو گیری از سکته های مغزی و قلبی میشه پس به شکرانه اطاعت از امر خدا و سجده بر خاک زدن دوبار با تمام وجود اورا سجده کنید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۹
علیرضا ن
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۲ ب.ظ

آیا حواست هست؟

پنجشنبه ظهر رفتم ختم

مرحوم رو نمیشناختم؛ از اقوام دوست پدرم بود و من به نیابت رفته بودم

فقط میدونستم که سنی نداشته و براثر سکته فوت شده

سر نهار بود که دوباره همون حرفهای همیشگی فراموش شونده یادم اومد

یک لحظه حس کردم همه چی عادیه،، خیلی عادی

کسیکه تا دیروز همینطوری سر سفره غذا میخورده،الان دارن غذای ختمش رو میخورن.

چقدر مرگ بی سر و صداست و چقدر ماها آماده ایم!!؟


اما شبش رفتم آرامستان.تقریباً خلوت بود و کسی نبود.

توجهم به یک قبر تازه جلب شد،روش تاج گل و پلاستیک کشیده بودند و زمین بارونی و گلی بود.

ایستادم بالای قبر.فاتحه و صلوات...

کاملاً حس میکردم

زندگی رو

قبر رو

میت رو

یاد شعر شاعر افتادم:

آن گورهای نکنده        با التهابی مکنده      خود چشمهای زمینند       مانده به راه منو تو

احساس میکردم نصیحت هایی از زیر خاک رو

که حواستون رو جمع کنید

که وقت زیادی ندارید

که ممکنه نفر بعدی شما باشید،اسیرخاک.

دیگه دستتون به هیچ جا و هیچ کس نمیرسه و هیچ کاری نمیتونید انجام بدید.

اما ماها حواسمون نیس،چون به این بدن عادت کردیم،چون هرکاری بخواهیم راحت انجام میدیم و فکر میکنیم دیگه این بدن مال ماست،این اراده ی ماست

نمیدونم همونی بود که ظهر ختمش بودم یا نه ،اما میدونستم شب شبه سختیه

گفتیم چند تا لطیفه بگیم مرحوم روحش شاد شه، اما...

دقایقی بیشتر ایستادم و صلوات فرستادم

دیگه خیلی داشتم حس میکردم،گفتم نکنه شب بیاد به خوابم،،،

اولش ترسیدم

اما بعدش گفتم اشکال نداره،به ترسش می ارزه،شاید ما هم آدم شدیم...!



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۲
علیرضا ن
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۴۰ ق.ظ

همینجوری

طرف سواره تاکسی  میشه. راننده ترانه میذاره ،طرف میگه پسرم زشته زمان پیغمبر ترانه نبود قطع کن.راننده میزنه بغل بنده خدارو پیاده میکنه میگه: زمان پیغمبر تاکسی هم نبود ، وایسا تا شتر بیاد!!!

پیام مهربانی امر به معروف و نهی از منکر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۰
علیرضا ن
شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۰ ب.ظ

حراج دین!

بانوی با حجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:
«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


"ارسالی از مخاطب ناشناس-باتشکر"

برچسب ها:خاطره،امر به معروف و نهی از منکر،پیام مهربانی،فروشنده عرب و محجبه فرانسوی

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۴:۱۰
علیرضا ن
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ق.ظ

لباسی که آبروی دختر بدحجاب را برد + عکس

شب با پچ پچ‌های مامان و بابا که در مورد من حرف می‌زدند از خواب بیدار شدم
گوشامو تیز کردم
بابایی می‌گفت خیلی نگران مهسا هستم یکی دوتا از دوستاش (منظور لیلا و میترا بودن) به فرهنگ خونواده ما نمی‌خورن
مهسا هم که می‌خواد از قافله عقب نمونه

 

با دوستاش همرنگ شده... (ادامه مطلب...)


برچسب ها:خاطره،امر به معروف و نهی از منکر،پیام مهربانی،حجاب شخصی

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۵۷
علیرضا ن