جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۲ ق.ظ
شاید بدش بیاد..! (خاطره 16)
از کتابخانه خارج شدیم.ماه رمضان بود و گرمای دم غروب.رفتیم به طرف پارک و دور حوض آبنما نشستیم تا یک ساعت باقیمانده تا افطار هم بگذره.
اینجا از این چیزا کم و عجیب بود.خانومی که طاق باز روی نیمکت بشینه طوری که...
طوری که من شرمم میاد بشینم با اینکه پسرم.
طبق معمول نمیشد کاری نکرد.از طرفی مگسای دور شیرینی زیاد بودند و این کارو سخت تر میکرد. (ادامه مطلب)
برچسب ها:خاطره،امر به معروف و نهی از منکر،پیام مهربانی