دنیای مجازی
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم
یه پسر 5 6 ساله امد گفت عمو یه ادامس
میخری
گفتم همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم
گفت باشه نشست
بعد مدتی گفت :عمو داری چیکار میکنی
گفتم تو فضای مجازی میگردم
گفت اون دیگه چیه عمو
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه
گفتم عمو فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی
گفت عمو فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم
گفتم مگه اینترنت داری
گفت نه عمو
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه
تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم
صبح خواهرم میره بیرون چون پول نداریم میگن تن فروشی میکنه ولی نمیفهمم وقتی میاد خونه تنش سر جاشه
من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم
مگه این دنیای مجازی نیست عمو
اشکامو پاک کردم
نتونستم چیزی بگم .
فقط گفتم اره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه!
آخه بالاشهر تهران نزدیک دامنهی کوهه، نزدیک غروبهاش سرد میشه، داشت میلرزید و نگاهش به عابرهایی بود که نگاهشون از هوای اونجا هم سردتر بود...
دو زانو نشسته بود با موهای نسبتا کوتاه و آشفته،
جلوش یه پارچهی کهنهای بود که روش یه دسته فال حافظ گذاشته بود.
از کنارش داشتیم رد میشدیم که خیلی آروم گفت "خانوم فال نمیخواهین؟"
ایستادیم
خواهرم پرسید چنده؟
یادم نیست چه قیمتی گفت،
به خواهرم اشاره کردم، نصفشو بخر
نصف فالهاشو خریدیم،
خیلی آروم در حالی که صداش از سرما میلزید گفت: "خانوم تو رو خدا همهی فالهامو بخر، آخه سردمه... "
خواهرم یه نگاه به من کرد،
بهش گفت: باشه همشو بده، ازت میخرم، زود هم جمع کن برو، توی این سرما مریض میشی.
دخترک پولشو گرفت و بلند شد رفت.
ماهم به مسیرمون ادامه دادیم،
اما نشد که جلوی اشکمونو بگیریم.