پیام مهربانی

مشخصات بلاگ
پیام مهربانی
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

میدونم عنوان پست هیچ ربطی به چیزی که میخوام بنویسم نداره.همینطوری خوشم اومد نوشتم،اسم کتاب شهید چمرانه گویا.

خلاصه این پست هم یکی از اتفاقات جالب توجهه که برای پای ثابت ها و اونایی که معمولاً لطفشون شامل میشه و مطالبو میخونن، با جزئیات نوشتم...

از اینکه وقت زیادی داشتم خیالم راحت بود اما همین خیال راحتی باعث شد که دیر بجنبم و تقریباً موقع حرکت ماشین برسم ترمینال.

شب قبلش بچه ها صحبتی داشتند راجع به نگاه بچه مذهبی ها به خانم ها که از منم دعوت کردند و من هم مقداری از نوع نگاه خانم های مذهبی نسبت به پسرها رو براشون شرح دادم که گاهی افراط هایی صورت میگیره و مراقبت های بیش از حدی که گاهی تبدیل به توهین میشه و ... کاری ندارم الان موضوع نوشته م این نیست.

زنگ زدم،گفتن ماشین پر شده داره میره...خلاصه با سرعت به سمت محل سوار شدن رفتم تا شاید فرجی حاصل بشه.

پای اتوبوس که رسیدم،داشت راه میوفتاد که شاگرد گفت عقب کنار یه خانوم جا هست اگه بتونی جابجا کنی بشینی اگه نه که رو پله ای جایی بشین،منم توکل بر خدا رفتم بالا.

رفتم عقب از آخر صندلی سوم سمت راست یه دختر خانم چادری حدوداً 27-8 ساله با یه کوله تو دستش نشسته بود و کنارش خالی.

گفتم خانم ممکنه من اینجا بشینم؟ اگه ممکن هم نیس که یجوری جابجا کنیم.

با اکراه گفت اگه میشه جابجا کنید...

خلاصه منم یه دوری زدم و دیدم شاگرد شوفر نیست و خلاصه مجبور شدم خودم دست به کار شم.

دوباره رفتم عقب،صندلی جلوی همون دختر خانم،یه زن و شوهر نشسته بودند.به زنه که شوهرش خواب بود گفتم خانم میشه شما جابجا بشید؟ من روی پله نشینم گناه دارم

اونم که هی اینور اونورو نگاه میکرد نمیدونست چی بگه گفت نه دیگه نشستیم دیگه.
کاری ندارم که نشستن این دوزوج کنار هم هیچ فایده ای نداشت که مثلا باهم صحبت کنند و ... چون آقا تمام طول مسیرو خواب بود.

خلاصه من یبار دیگه تا وسط ماشین رفتم و برگشتم که یک دفعه متوجه شدم دختر خانمی که سمت چپ همون ردیف سوم نشسته بود اشاره کرد و گفت آقا بیایید من اینطرف میشینم(یعنی کنار چادریه که خالی بود) شما اینجا بشینید(یعنی جای خودش)

واضحه که کنار ایشون هم یه خانم دیگه ای بود که بعد از صحبتش گفت من مشکلی ندارم...(یعنی با نشستن من)

خلاصه مام با توکل بیشتر بر خدا نشستیم اونجا

یه خانم جوان غیرمحجبه که شاید در نگاه بعضی ها به وضعش بگن خراب! درحالیکه با آهنگ توی گوشش همخوانی میکرد ؛شاید در نگاه اول کسی به نظر بیاد که به خیلی قید و بندها اهمیت نمیده.

منم که سرمو با گوشی گرم کرده بودم؛ تقریباً نزدیکای مقصد بودیم بعد از اینکه از خواب پرید ،شروع کرد تو گوشیش تند تند یه چیزی خوندن...

زیر چشمی که نگاه کردم دیدم مفاتیح گوشیو باز کرده داره زیارت عاشورا میخونه

یکم جلو تر دیدم خودشو مقداری بالا کشید صاف نشست و دست بر سینه ادامه داد، با یه زیر چشمی دیگه متوجه شدم قسمت " السلام علی الحسین و علی اولاد الحسین و ... " رو زمزمه میکنه یا چه عشقی.

خلاصه که میخواستم سرمو بکوبم به صندلیبابا این دیگه کیه

آخه یکبار هم مورد مشابهی اتفاق افتاده بود.

یکم دیگه گذشت و من غرق در افکار و نظریاتم شدم و اینکه چطور این موضوع رو بنویسم و ... که یهو به ذهنم رسید از خودش سوال کنم.

دیگه داشتیم میرسیدیم.

میخواستم بپرسم که عاقا یه دفعه استرس کل وجودمو گرفت.

تسبیحو در آوردم شروع کردم به ذکر بلکه قوت قلب بگیرم.

چطوری بهش بگم؟

برنگرده با پشت دست بزنه تو دهنم

خلاصه بعد از کلی کلنجار گذاشتم موقع پیاده شدن سریع پریدم چمدونمو برداشتم و وقتی داشت میرفت صدا زدم خانم ببخشید یه لحظه...

هیچی دیگه کار از کار گذشته بود

عاقا اینو نگو وایساد همینطوری با تعجب منو نیگا کردن،منم که سرم یا زمین بود یا به افق تازه متوجه شدم سن زیادی نداره.

هیچی دیگه.اعتماد به نفس به داد رسید و گفتم اولاً ممنون از اینکه لطف کردید اجازه دادید اونجا بشینم،من چون کارم تحقیق و پژوهشه برام سوال شد بنابراین مزاحمتون شدم:

شما اجازه دادید من اونجا بشینم ، کاری که دیگری حاضر به انجامش نشد حالا به هر دلیلی...

(عاقا چنان خیره و با دقت نگاه میکرد که من میخواستم برم تو چمدون)

بعد در بین مسیر متوجه شدم شما زیارت عاشورا میخونید.

البته این دو باهم دیگه تناقضی نداره ولی بعضیا این رو تناقض میدونند .یعنی دین رو به نوعی دیواری در برابر تعاملات اجتماعی تلقی میکنند.خواستم بدونم نوع نگاه شما به این موضوع چیه؟

هیچی دیگه انقدر استرس داشتم اصن نفهمیدم چی داره میگه.فقط وسطش یادمه گفت وقتی من اونقدری به خودم اعتماد دارم که میدونم قرار نیس با یک همنشینی اتفاقی بیوفته، دلیلی نداره ....


آقا دیگه مغز ما بیش از این ساپورت نکرد،تشکر کردم خداحافظی کردم ؛ ولی گمونم فک کرده بود ما توریستی چیزی هستیم ؛آخرش گفت سفر خوبی داشته باشید


اما ترجیح میدم از این داستان نتیجه ای نگیرم ،نتیجه رو به خواننده واگذار میکنم و دوست دارم راجع بهش بدونم




نظرات  (۱)

۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۶ نرگس غریب
تجربه‌ی جالبی بود و قابل تأمل.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی