پیام مهربانی

مشخصات بلاگ
پیام مهربانی
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ق.ظ

این پست را نخوانید

لطفاً به ادامه مطلب نروید...!



بهشت گردی شبانه

 

مینویسم برای خودم،و آنها که دلی دارند هنوز و اندکی حوصله...


 

از قبل شروع ترم برنامه داشتم که آخر اولین هفته ، برم گلزار شهدا.

باشروع ترم برنامه ریزیم رو دقیق تر کردم و جمعه رو انتخاب کردم.اما گذشت و برنامه های دهه فجری دانشگاه رو شد.

خلاصه رسید تا امروز پنجشنبه که قرار گذاشتم ظهرش برم مجموعه سعد آباد و شب هم بهشت زهرا و حرم امام.

سعد آباد خیلی خسته مون کرد و دم غروب برگشتیم.یک ساعت فرصت داشتم برای نماز و شام و استراحت و یه جلسه کوتاه و حذف و اضافه؛این شد که شک کردم آیا برم بهشت گردی یا نه.

از طرفی فردا صبح هم برنامه مشابهی بهمراه نهار در آشپزخانه حضرت عبدالعظیم تدارک دیده شده بود.

خلاصه لحظات آخر که خستگی از تنم رخت بر بست و با اعتماد به نفسی که به خودم دادم قوت گرفتم؛تصمیم رو قطعی کردم و مقرر شد به برنامه عمل کنم.

با اندک عجله ای کارهام رو انجام دادم و رأس ساعت 7 که اعلام شده بود در پارکینگ حاضر شدم اما گویا از 50 نفر،نفر دوم بودم.

خلاصه سرتون رو درد نیارم،یک ساعتی منتظر ماشین بودیم و رفتیم سر مزار شهدای گمنام خودمون زیارتی خوندیم و توی اتاق انتظار نشستیم تا 8 ماشین اومد.همون ماشینی که شب قبلش باهاش رفته بودیم خونه خانواده شهید سلحشور.

بالاخره با سلام و صلوات و همخوانی های معمول سفرهای زیارتی دانشگاه راه افتادیم و حوالی 9 رسیدیم گلزار شهدای بهشت زهرا.


بچه ها جمع شدن و یک سلام دست جمعی و راه افتادیم به سمت مزار شهیدان چمران و همت و ... اونجا یکی از رزمندگان جبهه هویزه برامون روایتگری کرد:

" از خدا بخواهیم همیشه مارو حفظ کنه.شیاطین انس و جن از هر طریقی دنبال منحرف کردن ما هستن.یکی ماهواره یکی با غیبت"

بعد از اون روضه ی زیبا قرار شد نیم ساعتی در اختیار خودمون باشیم.

زیارت کوتاهی از حسین فهمیده و سید احمد پلارک و بعد....

مقصد اصلی: قطعه 44 گمنام

اولش به دوستم گفتم که همراهیم کنه اما اون شهید چمران رو ترجیح میداد.

راستش یکمی هم بخاطر ترسم بود.شب بود و تاریک و تنها.صدای باد و پرچم.

اما من منصرف بشو نبودم.دلو به دریا زدم و " لا حول و لا قوه الا بالله" گویان و صلوات بر لب،با قدم های تند از بین قطعات تاریک به سمت هدفم پیش میرفتم.

گاهی چشم به اطراف و عقب میچرخاندم.پای برخی مزار ها شمع روشن مانده بود.

چندتا از بچه ها چند قدمی پشت سرم آمدند و جدا شدند و من ماندم و شهدا و صاحبمان.

هرچه به محل قرار نزدیکتر میشدم،شوقم بیشتر و ترسم کمتر میشد و تقریبا از بین رفته بود.

آرامشی که آنجا پیدا میکنم را هیچ جای دیگر سراغ ندارم.

حتی سرمایش هم شیرین شده بود.سوزی که در عین خشکاندن اشکهایت،بغضت را تازه نگه میداشت.

بالاخره رسیدم و محل همیشگی را پیدا کردم.

عجب سرما و خلوت دلچسبی.

همیشه دوست داشتم یکبار شبهای اینجا رو ببینم.

و حالا شب جمعه،تک و تنها،شهدای گمنام.

گفت و گویمان را انجام دادیم  و دستی متبرک کردم و چون زمان کم بود باید خود را به بقیه میرساندم.

اما چقدر سخت بود رفتن.کاش زمان بیشتری داشتم.


راهی مرقد امام شدیم.آنجا هم به دلیل تغییرات فیزیکی مدتی چرخیدیم و اندکی زیارت و برگشت.

خیلی طولش نمیدهم.

حدود 12 برگشتیم.

نمیگویم خسته کننده بود ،بسیار روح افزا،اما بدن هم تاب و توانی دارد.

و خب البته هدفی.

و اینکه من خسته شدم،اما انگار صدای آهنگ و جیغ و رقص برج روبرویی هنوز ادامه دارد...

خداوند عاقبت همه مان را بخیر کند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۷

نظرات  (۱)

۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۴ نرگس غریب
زیارت قبول...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی