امر به معروف
در نگاه اول شاید خیلی ساده و بی اهمیت جلوه کنند.
به خیلی چیزها فکر کردم
به اینکه اینها چقدر ساده اند...ساده تر از خیلی ماها.
دغدغه شان یک روسری است که آن را هم سر نمیکنند
سلام کردن را خیلی خوب بلدند.خوب تر از جواب دادن بعضی ها.
شادیشان با یک شکلات ، نه ، با یک لبخند ،نه..... با یک نگاه رقم میخورد
یک دست لباس ساده که زیبایی اش از زیبایی قلبشان پیشی نگرفته ، برعکس بعضی ها که دلشان پاک و زیباست اما به چشم، چیز دیگری زیبایی درون را احاطه میکند و به نمایش در میآید.
یک تخت ساده که شاید تمام چهاردیواری زندگی اش باشد ، نه یک خانه 100 متری با n تومان اجاره.
وقتی با دستانی لرزان دانه های بادام و پسته و نخودچی را به سرعت و با اشتیاق وصف نشدنی درون دهانش میگذاشت شاید،تمام چیزی بود که الان از خدایش میخواست.
خدایی که از بعضی ماها خیلی دور است.
اشکی که می آمد نداستم از سر شوق بود یا غم ، غبطه خوردن به اخلاص دوستان بود یا خوشحالی فراوان و نه چندان محسوس کادر درمان اما باعث شد
یک لحظه قدم از اعتقادات عقلی فراتر گذاشتم و باخود گفتم چرا اینها؟چرا اینطوری؟چرا خداوند؟
اما بعد فهمیدم خودم هستم که باید بگویم چرا من؟چرا اینطوری؟چرا این همه ناسپاسی و نافرمانی؟
سعی کردم نگویم ولی اینها را میگویند معلول،عقب افتاده،کند ذهن،دیوانه و...
لکن براستی کدامیک معلول است؟
کسی که از نعمت هایی که به او عطا شده در مسیر درست استفاده نمیکند و این امانت الهی را در راه ناشایست خرج میکند و شکر و سپاس از خدارا هم که هیچ،شکایت و ناله اش گوش فلک را کر کرده،
آیا؟
کسی که میبیند و میشنود و میداند وظیفه اش را،راهش را ،هدفش را،باید ها و نباید هایش را اما باز هم سبیل الشیطان را برمیگزیند،
آیا؟
تعدادی از ساکنین آسایشگاه روزه بودند.باورتان میشود؟
و چقدر راحت در خیابان های شهر مینوشند و میخورند و ..... بگذریم.
کادر آسایشگاه را که دیدم دلم میخواست از روی زمین محو شوم.خیلی خجالت زده بودم.وقتی بچه ها آنها را مادر صدا میزدند نمیدانم چه شد که یاد مادر پهلوشکسته ی 11 ستاره آسمانی افتادم و شرمنده شدم که جای آنها نیستم.
وقت بخیر!
فرصت داشتید یه سری هم به من بزنید!
یا زهرا(س).