نهی از منکر شدم (خاطره 15)
تا حالا داخل سالن تطهیر نرفته بودم،اما اینبار تصمیم گرفتم برم.
اول که وارد سالن شدو پاهام لرزید و برگشتم.دفعه دوم به آرومی نزدیک شیشه شدم و نگاهی به وان و سنگو و پیشبند و کفن و دستکش و ... انداختم.حالم بد شد و برگشتم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره جلو رفتم اینبار چشممو چرخوندم سمت راست،جاییکه داشتند یه مرحوم رو کفن میکردند.پاهای رنگ پریده ش رو دیدم.دیگه ترسم ریخته بود.رفتم پشت شیشه های سمت راست و دیدم چند نفر سریع پلاستیک و انداختند و کفن و شروع کردند به بستند.من هم کاملاً بهت زده اما اونی که داخل داشت کفن رو میبست اونقدر ریلکس بود که انگار داره نخ جعبه شیرینی گره میزنه.
اومدم بیرون و تو هوای آزاد کمی نشستم و شرح ما وقع رو برای همراهم تعریف کردم و گفتم حتماً کارمندای اونجا آدمای خوبی هستند چون هر روز عاقبت کار انسان رو میبینند.
گفت: اگه آدم شدن به دیدن اینا بود الان همه آدم بودیم.
بگذریم،برم سر اصل مطلب،شب موقع خواب...
مگه خوابم میبرد؟! مرگ رو جلوی چشام میدیدم.تند تند استغفار میکردم و میگفتم خوشبحال شهدا.
باخودم میگفتم مردن مگه چقدر کار داره؟کافیه قلبت چند دقیقه نزنه یا مغزت چند ثانیه دستور تنفس نده.تازه این خوبَشه.لحظه جون دادن.توی قبر و ...
گفتم علیرضا بیا و آدم باش،کارای خوب کن،نافرمانی نکن،مگه آدم چقدر زنده میمونه؟وقتی رفتی که دیگه دستت به جایی بند نیست و خلاصه هزار فکر و خیال دیگه...
دیدم اینجوری پیش برم سکته رو زدم.میخواستم پاشم قرآن بیارم بگیرم دستم و بخوابم که یادش آرومم کرد و خوابم برد...
هیچوقت یادمون نره که وعده خدا حتمیه:
نوشته شده توسط علیرضا.ن 1392/03/31
کاش همیشه به یاد مرگ باشیم و از گذشته عبرت بگیریم.