پیام مهربانی

مشخصات بلاگ
پیام مهربانی
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۱ ب.ظ

خاطره13: آخرین شب تبلیغات

چهارشنبه شب بود؛آخرین شب تبلیغات ریاست جمهوری و شوراها؛ شهر شلوغ ،خیابان پرترافیک و زمین پوشیده  از کاغذ و تراکت.همه در حال جنب و جوش برای معرفی کاندیدای مورد نظرشون.

این جور مواقع همیشه افرادی هستند که از شلوغی برای رسیدن به اهداف دیگه سؤاستفاده میکنند.

 

 

 

تو پیاده رو خیابون اصلی شهر که مرکز ستادا بود سر یه کوچه تاریک که به یه پارکینگ خصوصی منتهی میشد؛حرکات یه دختر خانم با لباس نارنجی شک منو به خودش جلب کرد.اینکه اون وقت شب(ساعت حدود10:30) تک و تنها با اون سن کم،اونجا و با اون وضعیت که مدام هم نگاهش به گوشی بود و پاییدن حدود6 پسر که اطرافش بودن دیگه شکمو به یقین تبدیل کرد که یه مسئله ای هست و حداقلش مزاحمت و تیکه و شماره و بقیه ماجرا...

کمی پایینتر ایستادم و حرکات اون چندتا پسرو نگاه میکردم که هر دفعه یکیشون میرفت طرف اون دختر که شماره بده. دوستم احسان که باهام بود پرسید برای چی وایسادی؟ بیا بریم. منم از موضوع آگاهش کردم.

میخواستم برم جلو مونده بودم به دختر خانم چیزی بگم یا پسرا.احتیاط کردم چون هم ما دو نفر بودیم و اونا شش نفر و هم از قیافه شون مشخص بود دنبال شر میگردند؛دیدم به هر طرف بخوام چیزی بگم احتمال خطر هست.

با دو تا از نیروهای امنیتی اونجا که از دوستام بودند تماس گرفتم و ازشون خواستم که خودشون رو برسونند.اوناهم به محض رسیدن اون دختر رو شناختند و گفتند که یکبار سر یه مورد اخلاقی با یه پسر کارشون به درگیری کشیده و بعد با یه تعهد حل شده.

باشنیدن اینها جای تعلل نبود؛وقتی دختر خانم راه افتاد و پسراهم دنبالش؛من و احسان هم دنبالشون رفتیم تا ماجرای قبل تکرار نشه؛از طرفی از ناحیه اون خانم هم احساس خطر میکردم با وجود شلوغی و طمعکاری که از نگاه اون پسرا حس میشد.

در بین راه یه پسر درشت هیکل به دختر خانم نزدیک شد و باهم صحبت کردند.گویا آشنا بودند. با دیدن این صحنه پسرهایی که دنبالش بودند منصرف شدند و برگشتند.

حرکات دو دختر و پسر هم مشکوک بود.گاهی نزدیک هم میشدند و صحبت میکردند و گاهی از هم فاصله میگرفتند تا بالاخره وارد یک کوچه تاریک و خلوت شدند.انگار متوجه ما شده بودند.من سرکوچه ایستادم.متوجه گم شدن پسره نشدم اما دختر خانم برگشت و به سمت پارکی که اون اطراف بود حرکت کرد.

من دوباره به اون دو دوستم زنگ زدم و ازشون خواستم که برند به طرف اون پارک و منتظر باشند.

قبل از پارک منو احسان به هم رسیدیم و داشتیم فکر میکردیم که دیدیم همون پسری که باهاش بود داره میاد سمت ما.دیدم تو مشتش چیزی مثل چاقو هست.عقب تر رفتم و آماده ی دفاع شدم که با نزدیک شدن و دست دادنش به احسان دیدم دستش کاغذه.

گفت خسته نباشید.برای اون خانم مشکلی پیش اومده؟

گفتم برای شما مشکلی پیش اومده؟

گفت من فامیلشم.مشکلی پیش اومده؟میخوام بدونم چیشده  دنبالشید؟

گفتم این خانم قبلاً مشکل پیش آورده و امشب هم داشت مشکل پیش میاورد.

پرسیدم فامیلشی؟نسبتت چیه؟ گفت فامیل دور.اومدم اینجا بهش بگم نکن اینکارارو.

گفتتم مطمئنی فامیلشی؟ گفت آره گفتم پس برو دنبالش صداش کن بیاد اینجا باهاش صحبت کنیم.

دوید دنبالش و اول پارک به هم رسیدیم پسره گفت بیا اینجا ببین آقایون چیکار دارند.اولش نمیومد و گفت مامانم داره میاد دنبالم تا اینکه من گفتم خانم چند لحظه تشریف بیارید مادرتون هم بیاد چه بهتر باهاش صحبت میکنیم، و به دو تا دوستم اشاره کردم که با فاصله پشت سر ما بایستند.

همه چیز طبق معمول یهویی بود و برای اولین بار و مطلب طبقه بندی شده ای برای گفتن نداشتم الا چند توصیه بابت اتفاقات چند دقیقه قبل تا اینکه مطالب همینطور میومد.

سنی نداشت.16 سالش بود و واقعاً فهمیده بود اما نمیدونم چرا...

بین سخن پرسیدم چرا جوری بیرون میای که مزاحمت بشند؟لذت میبری که مزاحمت بشند یا ناراحت میشی؟

یه دختر محصل 16 ساله با اینکار جوونی و آینده خودش رو خراب میکنه.

باتوجه به فشار ذهنی اون لحظه چیز زیادی از صحبت ها یادم نمیاد اما بطور کلی بنظرم تاثیرگذار بود.

در آخر گفتم بشین فکر کن و تصمیم بگیر و یه راهی انتخاب کن.به خاطر ما نه،به خاطر پسرا نه،بخاطر خودت.

د رهمین حین احسان داشت با پسره که کنارمون ایستاده بود صحبت میکرد.

بعد از اینکه دختر خانم با مادرش رفت ما هم به اتفاق پسره رفتیم؛بهش گفتم مجردی؟ گفت آره

گفتم چرا نمیری بگیریش؟معلومه دوستش داری و دلسوزش هستی؟

متاسفانه جواب خوبی نشنیدم.پسره حاضر به اینکار نبود.

20 دقیقه ای هم با پسره صحبت کردیم و بهش گفتم از قول من به مادرش که میگی مومن و نماز خون و قرآن خونه بگو بر تو واجبه که دخترت رو شوهر بدی چون داره به گناه میفته.

پسره هم کلی تشکر کرد و ما هم همینطور و مسیرمون جدا شد.

در سرکشی از ستاد ها هم اونایی که آهنگ های خفن گذاشته بودند و میرقصیدند میرفتم داخل به خود نامزد یا مسئول ستاد میگفتم این آهنگ و این حرکات تخلفه.اونم بلافاصله ترتیب اثر میداد.

موارد دیگه هم زیاد نکته دار نبود بیان نمیکنم.الحمدلله شب خوبی بود.

به احسان گفتم هر وقت کار موفقی در این سطح انجام میدم حس میکنم باری از دوشم سبک میشه. خدا هم خیلی کمکون کرد.


 

نوشته شده توسط علیرضا .ن 22/03/1392

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۲۷
علیرضا ن

نظرات  (۶)

۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۹ آزاده(راز موعود)
سلام
خاطره تون جالب بود
امیدوارم هرچه بیشتر و بیشتر در این راه خدا پسندانه موفق باشین
و خدا کنه اون دختر و همه دخترا و پسرای جوون در پناه خدا و حضرت مهدی از گناه دور باشن
یا مهدی

پاسخ:
پاسخ:
سلام.متشکرم.امیدواریم همه در این راه موفق باشند
میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :

این که هر کاری در توانت هست

براش انــــجام بدی ،

آخــــرش بـرگرده بگه :

مگه من ازت خواستم؟؟؟
۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴ بسیجی گمنام
سلام
ممنونم از اینکه به من سر زدید.
خیلی جالب بود.
اجرکم عندالله.
ان شاءالله خداوند همه ی ما را در قدم نهادن در راه خودش یاری کنه.
بازهم به خاکریز من سر بزنید.
یاعلی
سلام علیکم
خیلی جالب بودبرام . برشما احسنت که امربه معروف ونهی ازمنکر میکنید.انشاءالله که همه جوانان ما به راه راست هدایت شوند.
یاعلی

پاسخ:
پاسخ:
سلام.متشکرم.انشاالله ما هم جزو همانها باشیم
جای تفکر و فکر کردن داره
عالی بود! عالی!
امیدوارم توفیقتون تو امر به معروف و نهی از منکر روز به روز بیشتر و بیشتر بشه...

پاسخ:
پاسخ:
سلام.متشکرم.شما هم همینطور

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی